لعنتی

لعنت به تو که میتونی با یه کلمه بهمم بریزی لعنت به من که انقدر راحت بهم میریزم بسه لطفا من دارم خفه میشم دارم جون میکنم که دورشم با من این کار رو نکن 

دلم میخواد برم کوچه بی نام رو ببینم به رفیق جان میگم میگه الان وقتش نیست الان باید سالوادر رو دید میپرسم چرا میگه ادم رو بهم میریزه هرچند تو انقدر سرخوشی که عمرا بهم بریزی برو ببین دلم میخواد همون قدر که رفیق جان فکر میکنه سرخوش باشم و مطمئن باش همه تلاشم رو میکنم که بشم همون دختره سرخوش نه اینکه الان بهش میگن چقدر تلخی...... 



چقدر نیستی…

چقدر دوری…

چقدر پیدایت نیست.


انگار آدم بخواهد آفتاب را ببیند،

اما او را به دیدن روزنه ای پشت پلک پنجره ها،

وادار کنند.


یا بخواهد دستی را بگیرد ،

اما او را به نوازش پر کبوتر قانع سازند.


یا مثلا دلش برای آبی دریا تنگ شده باشد،

اما او را با نگاه به آبی حوضِ کوچکی دلخوش کنند.

نیستی…


این هم از نشانه های توست،

که انتظار را چاشنی دوست داشتنت کنی.

آنقدر که حتی ،

به جرعه ای از

کرشمه ی خیالت هم ،

دلخوش باشم.

نیستی چقدر…

در حوالی من...


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.