مریضی بد

دیشب فهمیدم مریضیت خیلی حساس تر و پیشرفته تر از اونیه که فکر میکردم فهمیدم هر لحظه ممکنه کارت به جاهای باریک بکشه فهمیدم  وقتی داشتم راجب مریضیت میخوندم یه لحظه نبودنت از ذهنم گذشت و هزار بار لعنت فرستادم به خودم با این فکر! یاد تشیع جنازه داوود افتادم اون روز بعداز دوروز مرخصی اومده بودم شرکت  اخه عروسی دختر خاله یی بود تو مسیر برگشت از پا تختی سر کوچه علامیش رو دیده بودم فرداش  چون نرم ختم و مثلا سرم گرم باشه اومدم شرکت انقدر گریه کرده بودم که شبیه به وزغ شده بودم از در اومدی تو طبق عادتت که به همه اتاق ها سر میزدی سلام علیک میکردی اومدی دم اتاقم به زور خودم رو جمع و جور کردم  خندیدی گفتی کمتر تو عروسی شیطونی میکردی که الان سرماخورده نباشی و رفتی و خدا رو شکر کردم اشکم رو ندیدی همینجوری که سرم رو میز بود اومدی تو اتاق در رو بستی گفتی بیا اینجا ببینمت چی شده اینا چی پج پچ میکنن دوست پسرت کیه؟ اومدم جلوت وایسادم سرم پایین بود دیگه قشنگ هق هق میکردم گفتم امروز تشیع جنازه داووده محکم بغلم کرده بودی دیگه، گفتی نمیری اونجا خانوادش شاید دوست نداشته باشن عروس سابقشون رو ببینن یه وقت یه حرفی میزنن ناراحت میشی حالت بدتر میشه سرم رو گرفتی بالا بوسم کردی گفتی اگه خواستی بری بگو راننده رو بفرستم ببرتت  بعدم نشستی گفتی به بچه های دفتر بگو نامزد سابقت بوده اسم دوست پسر خوب نیست الان من چی تو هستم؟ مثلاقبل عید که 10 روز بیمارستان بودی و من تقریباً هر روز جلو در بیمارستان بودم مثلا اولین ملاقات که بالا سرت وایسادم و دستم رو گرفتی تو دستت و باهم بغض کردیم من نمیتونستم بحرفم دستم رو بوس کردی گفتی دعا کن دیگه این قلب نزنه الی جان تو هم اسیر نشی، هی خدا یادمه اون روز هم خانم بزرگ هم خواهرت و هم من اومده بودیم ملاقاتت و یکی ازت پرسیده بود مگه تو چندتا زن داری این سه تاخانم جدا جدا اومدن ملاقات! من نمیخوام باز بیام بیمارستان و دلم طاقت دیدنت رو نداشته باشه لطفا زود خوب شو. 

نقطه

نقطه 

به دنبالت می آیم!

حتی اگر 

سطر 

سطر

از من فاصله بگیری!

پایان هر دفتری

نقطه ای ست 

بی سطر....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.