حس بد

امروز بابام بهم گفت دارم میرم فلان جاتنهام تو هم بیا باهم بریم حتی جرات نکردم تو چشمهای مهربونش نگاه کنم و الکی گفتم مامان کار داره بمونم کمکش و از وقتی رفت رفتم گوشه مبل و کنترل رو گرفتم دستم و تو خودم کز کردم 

ای خدا من با اینا چی کار کردم؟ 

امروز یکی بهم گفت چقدر تند شدی 

خودم میدونم به رفیق جان احتیاج دارم تا بهم بگه عتیقه خودت رو جمع و جور کن.....

شاید به تو هم احتیاج باشه اما خودت منشا این بد اخلاقی و استرسی  غذا زیاد میخورم دیر میخوابم الانم که داره قلبم میدرده 

شایدم بخاطر دوباره پریود شدن باشه و بهم ریختن هرمون هام اما هرچی هست خدا کنه بگذره فقط زودتر 

خدا بهم رحم کن خیلی خسته ام لطفا بغلم کن

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.