دیشب با بغض از دل تنگیم نوشتم صبح تو تاکسی وقتی داشتم پیام هام رو چک میکرذم به ویس ازت داشتم قلبم شروع کرد یه تند زدن نمیدونم چطوری هنسوری رو از تو کیفم درآوردم تا گوش بدم چیه وقتی گوش دادم به طرز مسخره یی خندم گرفته بود و داشتم خودم رو میکشتم که نخندم که چشم افتاد به راننده که سر تکون میداد و صدا رادیوش رو زیادمیکرد بنده خدا احتمالا بعد از پیاده شدنم از خدا خواسته منم شفا بده اما ارزشش روداشت تازه بعدشم باهات تماس گرفتم و یه جوریبا زبون بی زبونی گفتی اگه نیستی بخاطره اینکه سرم شلوغه و این حرفا اما بعدش فقط به این فکر کردم که خدا چقدر مهربونه و همه بندهاش رو هر ساعتی از شب و روز باشه میبینه و خسته نمیشه و خواستم همین جا از تشکر ویژه کنم و بگم مرسی خدا که انقدر خوبی و انقدر هوا بندهات رو داری و اگه زحمتی نیست یه کاری بکن که مسیرم یه ذره روشن بشه بازم مرسی
فرعی نوشت: یه سری ادما هستن که به شدت احمق هستن و سعی میکنن به شدت باهوش به نظر بیان دلم میخواد بهشون بگم ما میدونیم که هیچی نیستند اما خوب روم نمیشه.
اینم یه شعر خوب که نمیدونم واسه کی هست اما تقدیم به خدا خوبم :
خدایا گم شدم از تو
شدم بازیچه ی دنیا
شدم وسوسه ی تقدیر
شدم آلوده ی فردا
ببین من گم شدم از تو
به این دنیا گرفتارم
بیا آغوشتو وا کن
کز این دنیا بیزارم...
خدایا…
به اندازه آسمانت دیروز آرزو داشتم
و می خواستم دست اتفاق را بگیرم تا نیفتد
اما امروز فهمیدم اتفاق هم که بیفتد
باز من زندگی خواهم کرد
چون تو می خواهی...