تغییرات کوچیک

دارم فکر میکنم از کی شد من تلخ شدم یه شبه که اینجوری نشد؟  شاید از پارسال همین موقع ها و اون مسافرت دو روزه باهات یا نه شایدخوندن پیام های تو گوشیم بداز عید! شاید کنترلهای بیش از حد همکار جان  و شایدم بی پولی این یک سال نمیدونم شاید وقتی بار اول گفتی اون عکس خوشحالم رو از پروفایلهای همه جا بردارم اشتباه کردم اخه دل من به همین چیزایی کوچیک خوش بود یا شاید اون باری که با رفیق جانم رفتم شمال و کلی بدش اذیتم کردی باید محکم وایمستادم و میگفتم من اینم هرچند که اون بار بهت گفتم که هیچ وقت اندزه یه دوست پسر واقعی نبودی واسم اما زود کوتاه اومدم نباید میذاشتم دلخوشی هام رو بگیری نباید از کاشت ناخن هام بخاطرت میگذشتم نباید از رفیق جان میگذشتم نباید از خودم میگذشتم حالا هرچقدرم تو بعدش من رو ببری گردش یا مثلا ببریم تو یه گروه ادم گندها یا حتی بهم بگی این دستا همین جوریشم ادم رو گیج میکنه بدون ناخنم قشنگه ادم از علایقش که دور بشه هرچقدم این علایق کوچیک و مسخره باشه به مرور از پا در میاد و افسرده میشه و همه چی براش بی معنی میشه من تازه با این چیزا تونسته بودم زخم کهنم رو اروم کنم حالا هم زخم تب داره هم عمقش بیشتر شده کجاست اون دختری که انقدر تو دفتر سر به سر همه میذاشت که باعث خنده همه میشد؟ از مش ابراهیم گرفته تا اون سر تیپ نمیدونم چی چی  بهم میگفتن زلزله 8 ریشتری اما الان..... 

لعنتی

لعنت به تو که میتونی با یه کلمه بهمم بریزی لعنت به من که انقدر راحت بهم میریزم بسه لطفا من دارم خفه میشم دارم جون میکنم که دورشم با من این کار رو نکن 

دلم میخواد برم کوچه بی نام رو ببینم به رفیق جان میگم میگه الان وقتش نیست الان باید سالوادر رو دید میپرسم چرا میگه ادم رو بهم میریزه هرچند تو انقدر سرخوشی که عمرا بهم بریزی برو ببین دلم میخواد همون قدر که رفیق جان فکر میکنه سرخوش باشم و مطمئن باش همه تلاشم رو میکنم که بشم همون دختره سرخوش نه اینکه الان بهش میگن چقدر تلخی...... 



چقدر نیستی…

چقدر دوری…

چقدر پیدایت نیست.


انگار آدم بخواهد آفتاب را ببیند،

اما او را به دیدن روزنه ای پشت پلک پنجره ها،

وادار کنند.


یا بخواهد دستی را بگیرد ،

اما او را به نوازش پر کبوتر قانع سازند.


یا مثلا دلش برای آبی دریا تنگ شده باشد،

اما او را با نگاه به آبی حوضِ کوچکی دلخوش کنند.

نیستی…


این هم از نشانه های توست،

که انتظار را چاشنی دوست داشتنت کنی.

آنقدر که حتی ،

به جرعه ای از

کرشمه ی خیالت هم ،

دلخوش باشم.

نیستی چقدر…

در حوالی من...


حس بد

امروز بابام بهم گفت دارم میرم فلان جاتنهام تو هم بیا باهم بریم حتی جرات نکردم تو چشمهای مهربونش نگاه کنم و الکی گفتم مامان کار داره بمونم کمکش و از وقتی رفت رفتم گوشه مبل و کنترل رو گرفتم دستم و تو خودم کز کردم 

ای خدا من با اینا چی کار کردم؟ 

امروز یکی بهم گفت چقدر تند شدی 

خودم میدونم به رفیق جان احتیاج دارم تا بهم بگه عتیقه خودت رو جمع و جور کن.....

شاید به تو هم احتیاج باشه اما خودت منشا این بد اخلاقی و استرسی  غذا زیاد میخورم دیر میخوابم الانم که داره قلبم میدرده 

شایدم بخاطر دوباره پریود شدن باشه و بهم ریختن هرمون هام اما هرچی هست خدا کنه بگذره فقط زودتر 

خدا بهم رحم کن خیلی خسته ام لطفا بغلم کن

من خواهم رفت خونسرد بمان

داشتیم همینجوری مسیر فاصله از شما را طی میکردیم که مجبور به مکالمه‌ای فوری و ضروری کاری با جناب شما شدیم که در یک مکان شلوغ وسط یک جمعیت عظیم گویا حضور داشتید و من اینطرف خط از همهمه جمعیت استرس گرفتم و سعی کردم کارم را با دقت برایت توضیح دهم بدون هیچ حاشیه یی که جناب شما انچنان در ارامش و صبورانه گوش جان سپردی که من در عجب بودم که در این حجم از صدا چطوری متوجه صحبتهای بنده شدی و توانستی جواب بدهی با آن همه خونسردی!  بعد هم با عزیزدلم امر دیگری نداری خدافظی کردی و من همچنان مبحوط این همه خونسردی بودم و در آخر به این نتیجه رسیدم که شاید این همه استرس و نگرانی مشمول حال من می شود و شما همچنان از دنیایی من دورید و از تصمیمات مهم بنده بی اطلاع میباشید و شاید هم در کل این تصمیمات برایتان بی ارزش میباشد و من خودم را بیش از حد درگیر کرده ام  اما همکار جان یاد اوری کردندی که شما برای بودن ما همه عالم و ادم را توبیخ کرده و از دم تیغ گذرانده اید و من همچنان بی خبر از دست های پشت پرده برای خودم میبرم و میدوزم وماهم به همکار جان اعلام داشتندی که نیاز عاطفی ما که این چیزها سرش نمیشود و تا خودشان به خودمان ثابت نکرده که ماندنم چه فرقی به حالش دارد کوتاه نمیاییم حالا برود بزنگد به همکار سابقش که چرا با ما تماس گرفته و پیشنهاد کار داده است و نیز اعلام داشتیم ما تحصیلات داشته و بیکار نخواهیم ماند مگر اینکه بخواهد تک تک جاهایی که ما میرویم برای استخدام سرکشی کند و مانع حضورما شود این رفتن تصمیم جدی ماست و کسی جلویمان را نخواهد توانست گرفت والسلام 

معشوقه......

من ترجیح میدهم تا آخر عمر معشوقه ی مردها باقی بمانم!

مردها همیشه عاشق معشوقه هستند، دوستشان دارند، کنار معشوقه شان نقاب از صورت برمیدارند، درد دل میکنند، از مشکلات کار و زن و بچه هایشان میگویند، با عشق با معشوقه شان سکس میکنند، از روی علاقه و شوق...

اما اگر همین معشوقه بر حسب تصادف زنشان شود، تبدیل میشوند به همان مردهای همیشگی، بی حوصله و عصبی و بی توجه!

بعد میروند سراغ یک زن دیگر.

اصلا هر زنی جز زن خودشان!

میدانی جالب اینجاست که همه شان زنشان را دوست دارند و مدام میگویند زن من خیلی خوب است و ما مشکلی باهم نداریم!

شک ندارم که زنشان هم معشوقه ی مرد دیگریست!